گاهی وقتا خیلی دلت می گیرد . آنقدر که نمی توانی نفس بکشی .گوشه ای می شینی ، دست هایت را دور زانوانت حلقه می کنی ، چشم هایت را می بندی سرت را به دیوار تکیه می زنی و ...اما نمی شود . می خواهی خودت را خالی کنی ... راه می روی ، شعر می خوانی ...انگار بغضی هزار ساله گلویت را گرفته است . دست هایت عرق کرده اند ، هیچ کس نیست . آن لحظه هیچ کس به دردت نمی خورد . یعنی اصلاً حوصله ی کسی را نداری . دلت بدجور شکسته است ... بلند می شوی ، دستت را به دیوار می گیری تا نیفتی . دوست داری به طرفش بروی ، اما ... رویت نمی شود . خیلی حرفها داری که به او بگویی حرفهایی که جز او به هیچ کس نمی شود گفت ، یعنی فقط باید به او گفت ...اما رویت نمی شود .
آخر با چه رویی می خواهی بروی . خیلی وقت است به سراغش نرفته ای ...یعنی اصلاً یادش نبودی ... پیش تر ، گاهی از کنارش رد می شدی و اگر دست می داد سلامی هم می کردی اما حالا ... فقط خجالت می کشی و نگاهش می کنی . یعنی جوابت را می داد ؟؟؟ آرام سرت را بلند می کنی و آهسته صدایش می زنی . اما ... او آن جا است . قبل از اینکه صدایش بزنی . قبل از این که تو لب واکنی . و باز مثل همیشه مهربان نگاهت می کند
. گرچه تو نگاهش را نمی بینی ، اما حس می کنی . بغضت وا می شود . و اشک هایت گونه ها ، چشم ها و دهانت را خیس می کنند . به تو نزدیک است ، خیلی نزدیک ، دستت را می گیرد . و تو دیگر ... تو دیگر خودت نیستی ،
دیگر من قبلی نیستی . تازه شده ای . اشک ها امانت نمی دهند ... دست هایت می لرزد ... هق هقت سکوت تیره ی اتاق را شکسته است . نگاه می کنی به رویت لبخند می زنند و او هم ... و تو فقط می خواهی از ته دلت فریاد بزنی :
« خدایا ! خیلی دوستت دارم »